بیرون کردن. خارج کردن. اخراج کردن: عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب جگر بیازن و آکنج را بسامان کن. کسائی. زدش بر زمین همچو شیر ژیان چنان کز تن وی برون کرد جان. فردوسی. روزیش خطر کردم و نانش بشکستم بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی. مشفقی بلخی. رحم ناورد به پیران و جوانهاشان تا برون کرد ز تن شیرۀ جانهاشان. منوچهری. تعویذ وفا برون کن از گردن ورنه به جفا گلوت بفشارد. ناصرخسرو. به نیسان همی قرطۀ سبز پوشد درختی که آبان برون کرد ازارش. ناصرخسرو. نکوهش مکن چرخ نیلوفری را برون کن ز سر باد خیره سری را. ناصرخسرو. طرح برانداز و برون کن برون گردن چرخ از حرکات و سکون. نظامی. کرد چوره رفت ز غایت فزون سر ز گریبان طبیعت برون. نظامی. ای دست ز آستین برون کرده به عهد وامروز کشیده پای در دامن باز. سعدی. کنون پخته شد لقمۀ خام من که گرمش برون کردی از کام من. سعدی. برون کن ز دل دوزخ آز آنگه نگر کت درون باغ رضوان نماید. ادیب. ، پاک. بی گناه. (غیاث). منزه: بخل نزدیک تو کفر است و سخا نزد تو دین مرد دین دوست بود آری از کفر بری. فرخی. دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی. منوچهری. تمییز میان بری و مجرم برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 429). رنج ز فریاد بری ساحت است در عقب رنج بسی راحت است. نظامی. ، بیزار: من نبرم نام تو نامم مبر من بریم از تو تو از من بری. ناصرخسرو. ، (اصطلاح عروض) هر جزو (از ارکان عروضی) که در آن معاقبت قائم باشد و هیچ حرف ساقط نگردانند و از معاقبت سالم دارند آنرا بری خوانند یعنی باسلامت از معاقبت. (المعجم). و رجوع به معاقبت شود
بیرون کردن. خارج کردن. اخراج کردن: عصیب و گرده برون کن تو زود و بر هم کوب جگر بیازن و آکنج را بسامان کن. کسائی. زدش بر زمین همچو شیر ژیان چنان کز تن وی برون کرد جان. فردوسی. روزیش خطر کردم و نانش بشکستم بشکست مرا دست و برون کرد ز خیزی. مشفقی بلخی. رحم ناورد به پیران و جوانهاشان تا برون کرد ز تن شیرۀ جانهاشان. منوچهری. تعویذ وفا برون کن از گردن ورنه به جفا گلوت بفْشارد. ناصرخسرو. به نیسان همی قرطۀ سبز پوشد درختی که آبان برون کرد ازارش. ناصرخسرو. نکوهش مکن چرخ نیلوفری را برون کن ز سر باد خیره سری را. ناصرخسرو. طرح برانداز و برون کن برون گردن چرخ از حرکات و سکون. نظامی. کرد چوره رفت ز غایت فزون سر ز گریبان طبیعت برون. نظامی. ای دست ز آستین برون کرده به عهد وامروز کشیده پای در دامن باز. سعدی. کنون پخته شد لقمۀ خام من که گرمش برون کردی از کام من. سعدی. برون کن ز دل دوزخ آز آنگه نگر کِت درون باغ رضوان نماید. ادیب. ، پاک. بی گناه. (غیاث). منزه: بخل نزدیک تو کفر است و سخا نزد تو دین مرد دین دوست بود آری از کفر بری. فرخی. دور از فجور و فسق و بری از ریا و زور شسته رسوم زرق و نبشته دو نیم وی. منوچهری. تمییز میان بری و مجرم برخاست. (ترجمه تاریخ یمینی ص 429). رنج ز فریاد بری ساحت است در عقب رنج بسی راحت است. نظامی. ، بیزار: من نبرم نام تو نامم مبر من بریَم از تو تو از من بری. ناصرخسرو. ، (اصطلاح عروض) هر جزو (از ارکان عروضی) که در آن معاقبت قائم باشد و هیچ حرف ساقط نگردانند و از معاقبت سالم دارند آنرا بری خوانند یعنی باسلامت از معاقبت. (المعجم). و رجوع به معاقبت شود
برون بردن. خارج کردن. خارج ساختن. مقابل درآوردن. نقل کردن بخارج: بفرمود تا کوس بیرون برند درفش بزرگی بهامون برند. فردوسی. ازین بند و زندان بناچار و چار همان کش درآورد بیرون برد. ناصرخسرو. رجوع به برون بردن شود، محو کردن. زدودن. زایل کردن: بزرگواری و کردار اوو بخشش او ز روی پیران بیرون همی برد آژنگ. فرخی. ، خارج ساختن. گرفتن: پیش از آن کز دست تو بیرون برد گردش گیتی زمام اختیار. سعدی. رجوع به برون بردن شود. - بیرون بردن از راه، گمراه کردن: و داعیان بهر جای بیرون کرد و بسیار خلق را از راه بیرون برد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 78). - جان از مهلکه بیرون بردن، نجات یافتن. (از یادداشت مؤلف)
برون بردن. خارج کردن. خارج ساختن. مقابل درآوردن. نقل کردن بخارج: بفرمود تا کوس بیرون برند درفش بزرگی بهامون برند. فردوسی. ازین بند و زندان بناچار و چار همان کش درآورد بیرون برد. ناصرخسرو. رجوع به برون بردن شود، محو کردن. زدودن. زایل کردن: بزرگواری و کردار اوو بخشش او ز روی پیران بیرون همی برد آژنگ. فرخی. ، خارج ساختن. گرفتن: پیش از آن کز دست تو بیرون برد گردش گیتی زمام اختیار. سعدی. رجوع به برون بردن شود. - بیرون بردن از راه، گمراه کردن: و داعیان بهر جای بیرون کرد و بسیار خلق را از راه بیرون برد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 78). - جان از مهلکه بیرون بردن، نجات یافتن. (از یادداشت مؤلف)